-بالاخره نگفتی میای باهامون یا نه؟

- مگه فرقی هم میکنه؟ فرض کن میام.

- یعنی چی مسخره؟ معلومه که فرق میکنه. آدم زنده ای دیگه. باید برات جای خواب داشته باشیم. با ماشین کی بیای، سهم غذاتو در نظر بگیریم

- چقدر سخت میگیری. اگه بخوام بیام برا خودم کنسرو میارم.

-عجب! ما همه جوجه و کباب و اینا بخوریم. بعد تو سه روز با کنسرو سر کنی؟ چرا زر میزنی؟ بگو چه مرگته خوب؟

- هیچ مرگیم نیست، فقط برنامه ام هنوزمشخص نیست. تا فردا شبم معلوم نمیشه. اگه معلوم شد میام. کیسه خوابم از امید قرض میگیرم. 

- مگه هنوز از امید خبر داری؟

-امم. اره بی خبر هم نیستم. 

-پس اونهمه بکش و ببر و بیار و و خودکشی و این داستانا که سمبل کرد، جواب داد نه؟

- ببین همین زرارو میزنی که اصلا دلم نمیخواد بهت بگم چی شده.

        - خوب حالا زنیکه قهر نکن. این معلوم نیست و نمیدونم و اینا هم مربوط به امیده؟ 

- نه زیاد. اون که حرفی نزده ولی مادرش باز بیمارستانه. نمیخوام تو سفر باشم و اتفاقی بیفته و نباشم.

- اوه پس خیلی جدیه ماجرا!

- اره گمون نکنم این دفعه دیگه از متاستاز جون سالم در ببره

-منظورم البته ماجرای تو و امید بود. تو هم بعیده از این متاستاز جون سالم در ببری.

-خفه شو بابا. میگم به بچه ها چیزی نگی ها. هنوز نمیدونم داستانم باهاش به کجا میرسه. 


 

استخر هتل بزرگ نبود. زرى حوله را از دور تنش باز كرد و گذاشت روى كيفش. نگاهى به اطراف انداخت. كسى آنجا نبود جز محمود كه داشت با موبايلش صحبت مى كرد. آفتاب جايى پشت لايه اى ضخيم از ابر زرد خاكسترى مانده بود كه هرچه از مركز دورتر مى شد تيره تر مى شد.  آب ولرم بود و بخارى ملايم و نه چندان غليظ خيلى نزديك به سطح آب ديده مى شد. روى لبه ساختمانهاى اطراف استخر پر از گياهان عجيب و غريبى بود كه نظيرشان را قبلا نديده بود. يك گياه با گلهاى درشت نارنجى درست بالاى سر زرى بود. زرى صداى شلپ شنيد و آب پاشيد به صورتش و موهاى طلايى روشنش كه بالاى سرش بسته بود: اه محمود! ميخواستم موهام خيس نشه.

 

محمود سرش را تكان داد و آب بيشترى پاشيد به زرى. زرى اخم كرد: كى بود؟ 

 

- مامان. هوا چه ابريه. نكنه بباره؟ 

- چى مى گفت؟

- بباره چى ميشه؟ كاش نمى‌اومديم. 

- كجا اومديم مگه؟ فوقش سردمون ميشه برميگرديم تو اتاق.

 

بعد لبهايش را روى هم فشار داد. دستهايش را از پشت گره زد به هم و شروع كرد به قدم زدن توى آب، همانطور كه دكترش گفته بود. 

 

محمود داشت طول استخر را شنا مى كرد. رفت را پروانه، برگشت را كرال. داشت كنار لبه استخر نفس نفس مى زد كه زرى آمد نزديكش: فهميد؟ 

- نه فكر نكنم. ولى شاكى بود ديگه. 

- اون هميشه شاكيه. 

- هميشه هم شاكى نيس. ببين جدى جدى ميخواد بباره ها.

- گفتى كجايى بهش؟ شك نكرد؟ 

 

محمود برگشت و پريد توى آب. بازوهاى آفتاب سوخته كم مويش منظم و همسان از آب بيرون مى آمدند و با چرخشى دوباره توى آب برمى گشتند. زرى يك قطره آب را كه ريخته بود روى مژه اش برداشت و متوجه شد كه باران شروع شده. 

 

قطره هاى درشت باران مى افتاد روى سطح استخر. موهاى طلايى خيس خيس شد. محمود از آن سر استخر پريد بيرون و خميده و به دو خودش را رساند به وسايلشان. از همانجا داد زد: بدو بيا بيرون.

 

زرى اما دستهايش را برد بالا. تنش توى آب نيمه ولرم استخر بود و باران سرد تند ميباريد روى شانه ها و موهايش . محمود دوباره صدا كرد: زرى!

 

  • خيلى حس جالبيه محمود. 
  • كجاش جالبه؟ بدو سرما مى خورى.

 

زرى تنش را از لبه استخر بالا كشيد. محمود حوله نيمه خيسى را انداخت روى دوش او و دوتايى دويدند زير سايبان ورودى راهرو.

 

زرى گفت: الان بريم تو همه جا رو خيس مى كنيم. 

محمود گفت: يه كم صبر كنيم.

 

  • حالا حرفتو باور كرد؟ 
  • آره. شايدم نه. مهم نيست ديگه. ببين سيگارم خيس شده.
  • فداى سرت. تو اتاق دارى بازم. 
  • كاش حداقل نمی گفتی منم همراهت هستم.

 

يكى از گلهاى نارنجى پررنگ توى آب جلوى پاى زرى افتاده بود. محمود برش داشت و زد. به موهاى خيس زرى: عجب رنگى داره. بهت مياد. 

 

زری روی شیشه خیس ورودی هتل تصویر خودش را دید. تصوير گل روی موی روشنش با سقوط مدام قطره های آب به لرزش می‌افتاد. 

 

دست محمود به سمتش آمد و بازويش را گرفت: بريم تو. 

  • بريم.

 

پشت سرشان روى بوته كنار استخر ديگر هيچ گلى نمانده بود و سطح آب پر از لكه هاى نارنجى پررنگ بود. 

 

شين

تكميل ١ آذر ٩٨


تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تخصصی کمپانی سونی هر چی کی بخوای zibaei لوازم آرایشی و بهداشتی و بررسی برندها upvc شیراز,یو پی وی سی شیراز,سفارش پنجره دوجداره شیراز,تولید و فروش درب و پنجره دوجداره upvc در شیراز,درب و پنجره یو پی وی سی شیراز اخبار شهرستان آغاجاري Bahar saadatmand